جدول جو
جدول جو

معنی کل کاردن - جستجوی لغت در جدول جو

کل کاردن
قطع کردن شاخه های درخت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ گَ دَ)
کلاشی کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلش و کلاش و قلاش و قلاشی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نُ /نِ / نَ دَ)
کله کردن. کوتاه بریدن درختی یاشاخی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گمان برم که به فضل و بزرگواری خویش
ببار آری آن شاخ را که او کل کرد.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ گُ تَ)
فحل دیدن گاو ماده و امثال آن. به نررسیدن گاو ماده. نر دیدن ماده از گاو و گوسفند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کل دادن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چیزی را از طرف سربه سویی متمایل کردن. (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(رَ جُ تَ)
در تداول عامه، حمل کردن بار یا شخصی را بر روی شانه یا پشت. (فرهنگ فارسی معین). بر پشت برداشتن کسی یا چیزی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کول گرفتن. کسی را بر پشت خود گرفتن و راه بردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). و رجوع به کول (معنی اول) و ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(خِ وَ / وِ کَ دَ)
شکل ساختن. صورتی پدید آوردن. (فرهنگ فارسی معین) ، احداث هیأت و حرکتی در روی یا سایر اعضاکه موجب خنده شود شبیه به ادا درآوردن و در محاوره گویند فلانکس شکلک می سازد به همین معنی. (از تعلیقات فروزانفر بر فیه ما فیه ص 256). شکلک درآوردن. (فرهنگ فارسی معین) : مسخره ای داشت عظیم مقرب... هرچند که جهد می کرد پادشاه بر وی نظر نمیکرد که اوشکلی کند و پادشاه را بخنداند. (فیه مافیه ص 24). و رجوع به ترکیب ’شکلک کردن’ در ذیل مادۀ شکلک شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
پیمودن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پیمانه کردن. با کیل اندازه و مقدار چیزی را معین کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکل کردن
تصویر شکل کردن
شکل ساختن صورتی پدید آوردن، شکلک در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کول کردن
تصویر کول کردن
حمل کردن بار یا شخصی را بر روی شانه یا پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کول کردن
تصویر کول کردن
((کَ دَ))
حمل کردن بار یا شخصی را بر روی شانه یا پشت
فرهنگ فارسی معین
ضعف جسمی پیدا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سیخونک
فرهنگ گویش مازندرانی
بر سر گذاردن روسری و چادر، سقف زدن ساختمان
فرهنگ گویش مازندرانی
روشن کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
فریب دادن، راضی نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
قهر کردن، رمیدن ۲بی اجاره وارد شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریز کردن، خرد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
رسیدگی کردن، پروردن و مواظبت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: خوابیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی را دست بسته بردن، بدون وقفه راه بردن
فرهنگ گویش مازندرانی
حرکت کردن، روان شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جدا شدن، گسسته شدن، نپذیرفتن، پرداخت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خم کردن، دولا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
انفاق کردن، رد کردن، خارج کردن، بیرون راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
به هدف خوردن، اصابت کردن تصادم، مماس بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
مرده را دفن کردن، چیزی را در زمین پنهان کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: غمگین در گوشه ای نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
انحنایی که مسیر پرواز پرنده از لحظه ی پرش از زمین تا رسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
سمج شدن کودک نسبت به مادر، پیله کردن، تنبیه شدید کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
به پشت گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
شخم زدن، کوتاه کردن، کچل کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خرد کردن کلوخ که با پشت فوکا انجام گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
شاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی